(بیست و سه بیتِ اولِ این قصیده در وصفِ طبیعت است)
...ای سبزهٔ خجسته از دست برف جسته آراسته نشسته چون صورت مُهنّا
دانم که پرنگاری سیراب و آبداری چون نقش نو بهاری آزاده طبع و برنا
گر تخت خسروانی ور نقش چینیانی ور جوی مولیانی پیرایهٔ بخارا
هم نگذرم سوی تو هم ننگرم سوی تو دل ناورم سوی تو اینک چک تبرّا
کاین مشکبوی عالم وین نوبهار خرم بر ما چنان شد از غم چون گور تنگ و تنها
بیزارم از پیاله وز ارغوان و لاله ما و خروش و ناله کنجی گرفته مأوا
دست از جهان بشویم عزّ و شرف نجویم مدح و غزل نگویم مقتل کنم تقاضا
میراث مصطفی را فرزند مرتضی را مقتول کربلا را تازه کنم تولّا
آن نازش محمد پیغمبر مؤیَّد آن سید ممجّد شمع و چراغ دنیا
آن میر سربریده در خاک خوابنیده از آب ناچشیده گشته اسیر غوغا
تنها و دلشکسته بر خویشتن گرسته از خان و مان گسسته وز اهل بیت آبا
از شهر خویش رانده وز ملک برفشانده مولی ذلیل مانده بر تختِ ملک مولی
مجروح خیره گشته ایام تیره گشته بدخواه چیره گشته بی رحم و بی محابا
بیشرم شمر کافر ملعون سنان ابتر لشکر زده برو بر چون حاجیان بطحا
تیغ جفا کشیده بوق ستم دمیده بی آب کرده دیده تازه شده معادا
آن کور بسته مطرد بی طوع گشته مرتد بر عترت محمد چون ترک غز و یغما
صفین و بدر و خندق حجت گرفته با حق خیل یزید احمق یکیک به خونْش کوشا
پاکیزه آل یاسین گمراه و زار و مسکین وان کینههای پیشین آن روز گشته پیدا
آن پنج ماهه کودک باری چه کرد ویحک! کز پای تا به تارک مجروح شد مفاجا
بیچاره شهربانو مصقول کرده زانو بیجاده گشته لؤلؤ بر درد ناشکیبا
آن زینب غریوان اندر میان دیوان آل زیاد و مروان نظّاره گشته عمدا
مؤمن چنین تمنی هرگز کند؟ نگو، نی! چونین نکرد مانی، نه هیچ گبر و ترسا
آن بیوفا و غافل غره شده به باطل ابلیس وار و جاهل کرده به کفر مبدا
رفت و گذاشت گیهان دید آن بزرگ برهان وین رازهای پنهان پیدا کنند فردا
تخم جهان بیبر این است و زین فزونتر کهتر عدوی مهتر نادان عدوی دانا
بر مقتل ای کسایی برهان همی نمایی گر هم بر این بپایی بی خار گشت خرما
مؤمن درم پذیرد تا شمع دین بمیرد ترسا به زر بگیرد سمّ خر مسیحا
تا زنده ای چنین کن دلهای ما حزین کن پیوسته آفرین کن بر اهل بیت زهرا |